دوشنبه 88 اسفند 10 , ساعت 10:59 صبح
چند روزیست مثل آدم آهنی بی روح شده ام،انگار یکی دو دستی گلوی شاعرانگیم را فشار می دهد،احساساتم به نفس
نفس افتاده اند...
شاید همه چیز از آن روز نحس شروع شد،از آن .....
دیگر چه فرق می کند که غزلت چند اشکالِ وزنی دارد؟!! دیگر چه فرق می کند که تا به حال چند غزل خوانده ای؟!! اینکه این
چندمین غزلت است؟!! اینکه چند غزل به غزل خداحافظی ات مانده است؟!!
اما مهم نیست...
...دیگر مهم نیست...
در امتدادِ نور تیرهای چراغ برق، از میانِ خطوط موازیِ این جاده های بی سرانجام، در کشاکش این ثانیه های پوچ... همچنان به
راهِ بیراههء ِ خود ادامه می دهم و هیجان هایم را در خود صد بار قصاص می کنم!
در شهر شلوغِ بی کسی ام، در هجوم سکوتِ کوچه های بن بست... آخرین قطره های شعرم را سر می کشم،
وقتی کسی دیگر برای غزل هایم تره هم خرد نمی کند!!!
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]